باد و هو هو اش نجوای مرگ را سر میدهند.
آسمان نعره میزند.
و پنجره سرابی بیش نیست.
از بهتر میشود, به مثل قبل میشود.
از بدتر نشود.. به عادت میکنیم.
از چگونه به چرا... .
آخرین لبخند کی بود؟ نمیدانم.
آخرین سرخوشی.. آخرین امیدواری.
اما چقدر دردناک است که میدانم روزی بود. میخواستم که باشد.
حسرت و بغض و کینه.
خاطری خوب در سر نمیگذرد.
همیشه خوبترینها تلخ ترین میشوند.
دیوارها با من سخن میگویند:
از کِی تا به کِی؟ +زیاد نمیگذرد یک عمر است!
گذشته را به یاد میآوری؟ +گذشتهای که نگذشت؟ قدر حال را میدانی؟ +حالی که ندارمش؟
آینده... حرفش را قطع میکنم...
من بیزارم از این نمایشهای رنگی در این قاب سیاه و سفید.
آرزوهای محال.
روز به روز کوچک شدن و از دست رفتن.
و تسکین این درد با یاد آور شدن رنج همدیگر؟! نظاره گر کسانی هستیم که تا رسیدن به هدف مسیر را گردن میزنند.
هنگامیکه یک جهان گزاف در کلام است,
سکوت بلند ترین فریاد مینماید؛
اما نه در جمع زهر به دستها و لبخند به رویها.
در توهم بودن.. تظاهر به وهم,
مساوی است با ندیدن, نادیده گرفتن...
و وظایفت منت گذارده میشوند.
و منتها پذیرفته میشوند.
و پذیرفتگان نابود در دود... .
انتخاب میشویم, بی فکر انتخاب میکنیم,
بی فکر برما چیره میشوند, بی فکر در نبردیم,
و تیک تیک ساعتها به ما میگویند که فرصتی برای فکر کردن نمانده است.
هنگامیکه در بند نباشی, خط خورده میشوی؟
نه! تو را برمیگزینند تا از خود بی خود شوی.
مغز را میپوکانند, روح را میخراشند و قلب را میفرسایند.
تقدیر درخت تبر است؛
اما با دوستت دارمهایی از جنس خنجر.
تقدیر درخت تبر است؛
اما با به فراموشی سپرده شدن.